ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حــال مـردمان چون است
به یاد لعـل تــــو و چشــــــم مست مِیگـونت
ز جامِ غم مِی لَعلی که میخورم خون است
ز مشـرقِ سرِ کو آفتـاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طُرّه لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگـو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطـرم از جورِ دورِ گردون است
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنـارِ دامنِ من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیـار که از اختیار بیرون است
ز بیـخـــودی طلبِ یار میکند حـــــــافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 851
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0